عشـقــی کـه قلب منـجـــمدم را مذاب کرد ما را به جــرم با تــو نشستن کبــاب کـرد یک شعله عشق در شب چشمم نفس کشید یک آیه از نــــگاه تو را مـستـــجــاب کرد چشمت همیــشه منتـــظر چــیـز تازه ایست چیــزی شبـیـــه آنـچه دلـــم را مـجـاب کرد مانند مرغ گــــم شده آرام و ســـر بـــه زیر پـســـکوچه های ذهـــن مـــرا انتخاب کرد لعنت به چشم خستــــه ی بـــارانـــی خودم یک شب تــمـام نقشــه ی ما را بر آب کرد
خالی از هر چه که هست میشم...
از زمین سرد خاکی تا نگاهی عاشقانه...
بغض شب توی گلو خیلی وقته که نشسته میدونم ...
با خودم میگم تلخی این زمونه رو میسپرم بدست باد ...
چشمامو میذارم روی هم , سیاهی پشت چشممو با یه رنگ خوب پاک میکنم ...
یادمو میدزدمو میبرم به اوج خاطرات گرم تو ...
با دلم آخرین اسم تنهایی شبت رو فریاد میزنم ...
دست سردم میکشم تو خاطرات دلپذیر تو ......
تا خیال ورت نداره فکر کنی رفتی از سرم ...
شمعدونی کنار باغچه رو در میارم ......
با یه بغل آرزوهای داغ داغ میکارمش تو خاک سبز دل تو ...
و از لحظه لحظه های خواندنم هراسی نخواهم داشت ...
یکرنگی نگاهم و با خاطرات نگاه تو موزون میکنم ......
یه ریتم میسازم برای سکوت قصه مون ...
حالا چشممامو باز میکنم به امید بودنت ...
خالی از هر چه که هست ...
هستی, نیستی, هستی ... هستی ...